محل تبلیغات شما

یک روز که مشعل داشت یکی از اسرای بیمار را اذیت می کرد، رفتم به او گفتم گناه دارد این برادر را نزن. اما او ناگهان شلاق را بلند کرد و مرا با آن زد و همچنان به اذیت و آزار آن اسیر بیمار ادامه داد.
پس از چند روز با خشم به من گفت: پس تو از اسرا دفاع می کنی و شروع کرد به شلاق زدن من. در حین شلاق زدن، که ناگهان شلاق از دست او افتاد من خم شدم و شلاق را از زمین برداشتم و به دست او دادم. مشعل تا این رفتار را از من دید نگاهی به شلاق و من کرد و با شرمندگی رفت. پس از این بود که کم کم اخلاقش بهتر شد و نماز را به او یاد دادم و به کلی متحول شد و تا جایی با من صمیمی شد که مسئله اختلاف خانوادگی اش را با من درمیان گذاشت و من هم او را راهنمایی می کردم.”

(خاطرات سید آزادگان مرحوم ابوترابی )

آزاده علی اکبر ابوترابی

دانشجوی شهیدمحمد قاضی زاده

شهید سید احمدرضا محسنیان

شلاق ,پس ,ابوترابی ,ناگهان ,اذیت ,دادم ,شلاق را ,ناگهان شلاق ,به شلاق ,کرد و ,با من

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نوجوان سالم بنیاد مردمی صحیفه سجادیه قم شعر ها و ترانه ها/ رستم رسولي